داستانک

دعای چوپان

0
مردی با پدرش در سفر بود که پدرش از دنیا رفت. از چوپانی در آن حوالی پرسید
چه کسی بر مرده های شما نماز می خواند.
چوپان گفت ما شخص خاصی را برای این کار نداریم؛ خودم نماز آنها را می خوانم.
مرد گفت خوب لطف کن نماز پدر مرا هم بخوان!
چوپان مقابل جنازه ایستاد و چند جمله ای زمزمه کرد و گفت نمازش تمام شد!
مرد که تعجب کرده بود گفت این چه نمازی بود.
چوپان گفت بهتر از این بلد نبودم
مرد از روی ناچاری پدر را دفن کرد و رفت.
شب هنگام، در عالم رؤیا پدرش را دید که روزگار خوبی دارد.
از پدر پرسید چه شد که این گونه راحت و آسوده ای؟
پدرش گفت هر چه دارم از دعای آن چوپان دارم!
مرد، فردای آن روز به سراغ چوپان رفت و از او خواست
تا بگوید در کنار جنازۀ پدرش چه کرده و چه دعایی خوانده؟
چوپان گفت وقتی کنار جنازه آمدم و ارتباطی میان من و خداوند برقرار شد،
با خدا گفتم خدایا اگر این مرد، امشب مهمان من بود، یک گوسفند برایش
زمین می زدم. حالا این مرد، امشب مهمان توست. ببینم تو با او چگونه رفتار می کنی
*به نام خدای آن چوپان …*
*گاهی دعای یک دل صاف، از صدنماز یک دل پرآشوب بهتراست…*
هیچ چیز در طبیعت برای خود زندگی نمی کند
رودخانه ها آب خود را مصرف نمی کنند
درختان میوه خود را نمی خورند
خورشید گرمای خود را استفاده نمی کند
گل، عطرش را برای خود گسترش نمی دهد
*زندگی یعنی در خدمت دیگران* پس اگر دیدی کسی گره ای دارد و تو راهش را میدانی سکوت نکن
*معجزه زندگی دیگران که باشی* *بی شک کسی معجزه زندگی تو خواهد بود.*

 

منبع: familypsy

نظرات

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *