زبان روان

شمع امید / داستان کوتاه انگلیسی + ترجمه

0
 year of the year, they illuminate four candles; each candle burns a week and thus burns all four candles by the end of the month; candles also have a story for themselves. Candle The hope was that the candles burned slowly, the space was so calm that you could hear them talking. He said, “I am peace!” However, no one can keep me clear forever. I think I’ll be gone soon. Then his flame fell quickly and disappeared. Another said, “I am faith!” Nevertheless, I do not have to turn a blind eye for a while, and it’s not clear how long I’ve been alive, when it’s over, a gentle breeze flushed out and turned off its flame. The third one said, “I am love! But I do not have the strength to stay clear. People set me aside and do not understand my importance, they even forgot about loving their closest ones, and after a while he was silenced. Then … a boy entered the room and saw the candlelight and said: why Are you off You were supposed to stay forever and began to cry by saying this sentence. Then the fourth candle said: “Do not be afraid, until I’m clear, we can turn on other candles again. I hope! The child with hopeful candlelight shines. Pick up and turn on other candles. It is good that the flame of hope never shuts off in your life. Because each of us can maintain hope, faith, peace and love. Collected by the Psychology Family Department of the Department of Short Stories of Psychology

رسم است که در ایام کریسمس و در واقع آخرین ماه از سال میلادی چهار شمع روشن می نمایند، هر شمع یک هفته می سوزد و به این ترتیب تا پایان ماه هر چهار شمع می سوزند، شمع ها نیز برای خود داستانی دارند.
شمع ها به آرامی می سوختند، فضا به قدری آرام بود که می توانستی صحبت های آن ها را بشنوی.
اولی گفت: من صلح هستم! با وجود این هیچ کس نمی تواند مرا برای همیشه روشن نگه دارد. فکر میکنم به زودی از بین خواهم رفت. سپس شعله اش به سرعت کم شد و از بین رفت.
دومی گفت: من ایمان هستم! با این وجود من هم ناچارا مدتی زیادی روشن نمی مانم، و معلوم نیست تا چه زمانی زنده باشم، وقتی صحبتش تمام شد نسیم ملایمی بر آن وزید و شعله اش را خاموش کرد.
شمع سوم گفت: من عشق هستم! ولی آنقدر قدرت ندارم که روشن بمانم . مردم مرا کنار می گذارند و اهمیت مرا درک نمی کنند، آنها حتی عشق ورزیدن به نزدیکترین کسانشان را هم فراموش می کنند و کمی بعد او هم خاموش شد.
ناگهان… پسری وارد اتاق شد و شمع های خاموش را دید و گفت: چرا خاموش شده اید؟ قرار بود شما تا ابد بمانید و با گفتن این جمله شروع کرد به گریه کردن.
سپس شمع چهارم گفت: نترس تا زمانی که من روشن هستم می توانیم شمع های دیگر را دوباره روشن کنیم. من امید هستم! کودک با چشم های درخشان شمع امید را برداشت و شمع های دیگر را روشن کرد.
چه خوب است که شعله امید هرگز در زندگی تان خاموش نشود. چرا که هر یک از ما می توانیم امید، ایمان، صلح و عشق را حفظ و نگهداری کنیم.

 

منبع: familypsy

نظرات

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *