ماریا کودکی تلخی را تجربه کرده بود . او تنها فرزند یک زوج معتاد بود که در سنین کودکی ماریا از هم جدا شدند . دختر کوچولوی بیچاره محکوم بود که سال های اول عمرش را با مادری خشک و خشن بگذراند که به او هرگز اجازه نداد با پدرش ملاقاتی داشته باشد.
وضع ران هم بهتر از او نبود . او زیر دست پدری وحشتناک بداخلاق و وحشی بزرگ شده بود که مرتب خشم افسارناگسیخته اش را نثار پسرش می کرد . ران از کارهای او زجر می کشید ، اما چاره ای جز تحمل نداشت تا این که بالاخره پس از اتمام دوران تحصیل شغلی مناسب پیداکرد و توانست خانه را ترک کند .
یک روز این دختر و پسر جوان یکدیگر را در یک همایش ملاقات کردند و بلافاصله شیفته ی هم شدند . شاید نخستین دیدار برای گرفتن تصمیم نهایی خیلی زود بود ، اما آن دو آن قدر حرف مشترک با هم داشتند که از همان ساعت اول می دانستند در آخر کارشان به پیوند زناشویی خواهد رسید . آن دو مانند آشنایان نزدیکی بودند که از دوران کودکی از هم جداشده بودند و حالا همدیگر را پیداکرده بودند . یک دنیا صحبت از علائق مشترک بین آن ها بود که هرچه می گفتند سیر نمی شدند . پس از مدتی با هم نامزد شدند و قرارمدارهای یک زندگی زیبا را گذاشتند . آتش عشق شدید بین آن دو ، روز به روز شعله ورتر می شد . گویی زندگی قرار بود چهره ای نورا به این زوج جوان نشان دهد که در دوران بچگی از آن ها پنهان کرده بود.
همه چیز عالی پیش می رفت ، تا این که در جشن تولد سی و نه سالگی ران ، ماریا خبری تلخ شنید و آن را با نامزدش درمیان گذاشت . ماریا از پزشکان شنیده بود که به بیماری اسکلروز جانبی آمیوترفیک مبتلا شده . مرضی که درمانی ندارد و به تدریج با آسیب زدن به اعصاب مغز و نخاع ، کل اندام های بدن را به سمت فلج شدن پیش می برد . ماریا مغموم و افسرده شده بود ، اما چیزی که برایش اهمیت داشت آن بود که هرچه سریع ترتکلیف زندگی خودش را با ران روشن کند . او رو به فرشته ی زندگی اش کرد و گفت : ران عزیزم ، من به بیماری درمان ناپذیری مبتلا شده ام که تا کنون کسی از آن جان به در نبرده است و من هم کوچک ترین امیدی به شفا ندارم . اما این ها برایم اهمیت ندارد . این مدت که با تو بوده ام چنان روزهای خوشی را تجربه کرده ام که به جرات می توانم بگویم سهم خود را از شادی این دنیا دریافت کرده ام . ما با هم نامزدیم و به راحتی می توانیم این پیوند را بر هم بزنیم . من را فراموش کن و به دنبال خوشبختی خودت برو که مطمئنم بهترین همسر دنیا را پیدا خواهی کرد . با این کارت خیال من را نیز راحت می کنی تا روزهای پایانی عمرم را در آرامش بگذرانم.
حرف های او همچون خنجری بر قلب ران فرو می رفت . ران بیشتر از شنیدن خبر بیماری ماریا از این ناراحت بود که چرا نامزدش که از شدت عشق او نسبت به خودش مطلع است یک چنین پیشنهادی می دهد . دیگر جای تردید برای ران باقی نمانده بود . او از ماریا خواست که هرچه زودتر با هم ازدواج کنند و آن دو علی رغم مخالفت تمام پزشکان چند روز بعد با هم پیوند زناشویی بستند . باردارشدن برای ماریا کاملاً ممنوع بود ، چون روند پیشروی بیماری را تسریع می بخشید . با این حال آن ها طی چهار سال صاحب دو پسر نازنین شدند.
ماریا پیشتر تنها به انجام یک شغل مشغول بود ، اما تصمیم گرفت برای فراموش کردن بیماری اش دست به انجام و اقسام کارهایی بزن که از اول کودکی عاشقشان بود . معلمی ، نویسندگی ، روان درمانگری و رهبری همایش ها جزء کارهایی بود که او با جدّ و جهد به انجامشان مبادرت می ورزید و در همگی موفق بود . اما رمز پیروزی اش را در شوهری می دانست که عاشقانه پابه پای او تلاش می کرد و زن زندگی اش را مورد حمایت های بی دریغ خود قرار می داد . ران تمام احساسات خوب زندگی اش را تقدیم محبوبه ای می کرد که اگر از محبت های او سرشار نشده بود ، سال ها از مرگش می گذشت .
هیچکدام از پیش بینی های قطعی پزشکان رنگ واقعیت به خود نگرفت . بیماری ماریا کنترل شده و از حدی محدود بیشتر پیش نرفت.
این زن و مرد ثابت کردند که به اوج رساندن عشق می تواند هر گره کوری را باز کند و همچون سپری نفوذناپذیر ، انسان را از هر گزندی در امان دارد . شما هم به معجزه ایمان داشته باشید و با فعال کردن نیروی عشق درونتان اعجازها را خلق کنیدتا ثابت کرده باشید که اشرف مخلوقاتید.
منبع: familypsy
نظرات